سلام دوستان پدرام هستم این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم واس ماه قبل بود هر کی که فکر میکنه داستان دروغه لطفا نخونه پس اگه واقعا میخواین یه داستان واقعی بخونید حتما تا اخرش با ما همراه باشین.
من پدرام هستم 29 سالمه تو تهران دانشجو ارشد علوم شیمی هستم.
از اونجایی که خونه ما تو کرجه و خونه دختر خاله مون تو تهران هستش زودتر حرکت کردم.
و قرار بود شب خونه دخترخالم بمونم فرداش برم دانشگاه برای انجام کارای انتخاب واحد.
رفتم خونه دختر خالم شوهرش اونجا نبود از اونجایی که شغلش طوریه که اکثرا تو شهر های مختلف برای ماموریت میره خونه نبود.
درو که زدم دختر خالم میترا درو باز کرد از دیدنم تعجب کرد.
وقتی منو دید تعارف کرد گفت شما کجا اینجا کجا آقا پدرام من هم گفتم هی چیکار کنیم حقیقت امر اومدم برای انجام کارای انتخاب واحدم. مزاحمتون شدم.
گفت مزاحمت چیه شما مراحمین داداش خاله چطوره حالش خوبه .گفم خداروشکر سلام میرسونه گفتم آقا مهدی کجاست.
گفت خودتم که میدونه مدام تو حال ماموریته. یک ساله ازدواج کردیم شاید یک ماه هم نشده خونه باشه سر جمع.
منم گفتم نگران نباش چون اوایل کارشه میفرستن این ور اونور بعد یه مدت نمیفرستنش و به ندرت اگه بفرستنو
گفت ببخشید اقا پدرام بفرمایین داخل اینقدر معطلتون کردم.
اومدم داخل نشستم رو مبل که رفت برام آبو چای بیاره که گفتم مرسی فقط یه چیزی میخوام بخورم تشنم نیست.
هیچی رفت تو آشپز خونه دیدم که یه صدایی داره میاد.
گفتم برم ببینم چی شده دیدم داره یواش گریه میکنه.
گفتم چی شده خودشو جمو جور کرد گفت این مهدی مدتیه مشکوک میزنه.
بعضی وقتا هم زنگ میزنم اصلا جواب نمیده.
گفتم نگران نباش اگه کوچیکترین خیانتی بهت بکنه خودم حقشو میزارم کف دستش.
گفت چطوری گفتم بماند.
دوستان این قسمت اول داستان بود برای دیدن ادامش تو نظرات بگین.
عالی