داستان عاشقانه پستچی و دخترک ۱۴ ساله
این داستانی که می خوام براتون تعریف کنم مال سال قبل بود اون موقع من ۱۴ ساله بودم عاشق پستی محله مان شده بودم و خیلی اتفاقی رفتم در رو باز کردم و دیدم نامه آورده و اون پشتش به طرف من بود
وقتی که اون رو دیدم قلبم به لرزه افتاد
حدوداً ۱۸ و یا ۱۹ ساله بود چهره بسیار معصوم و زیبایی داشت
بوی که انگار او یک فرشته است
من طوری هنگ و مات و مبهوت بودم که او خودش خودکار را از من گرفت و رفت
من به بهانه دیدن آن مرد پستی هر روز نامه نمی نوشتم حتی پول توجیبی خود را هم کنار میگذاشتم برای نامه نوشتن
تا به در خانه ما بیاید و نام ه بگیره از من و آن را تحویل دهدو
هوا خیلی گرم بود تابستان بود حدود ساعت 12 ظهر بود می دانستم و به زودی می آید و نامه را از من میگیرد
بی قراری میکردم از این ور پلهها به آن ور پلهها میرفتم
مادرم که من را دیده بود به شک افتاده بود به من گفت چه کار میکنی گفتم برای یک نامه یک روزنامه روزنامه معروف
نامه مینویسم و او را آنچنان بازی دادم
آن پسرک جز سلام خداحافظ چیزی انگار بلد نبود
دنبال بهانه ای بودم که او را به حرف در بیاورم ولی انگار نه انگار
مرد همسایه که از آنجا رد بود رد می رد
مرد همسایه که از آنجا رد می شد من را دید
به من گفت عجب دختر بی حیایی
من که مات و مبهوت شده بودم چند دقیقه ناگهان دعوای دو مرد را دیدند ولی آن مرد پستی و آن مرد همسایه ما بود
فکرش را هم نمی کردم که پسر که پستی بتواند کتک بزند
مردم زیادی آمدند و آن دو نفر را از هم جدا کردند
من هم فرم در را بستم احساس خیانت کردم
ترسیده بودم روز بعد که نامه نوشتم پیرمرد پستی آمد گفتم
پیرمرد گفتم آن مردی که قبلاً می آمد اینجا الان کجاست و گفت اون رو بیرون کردن بیچاره خرج مادر و پسر و دختر هایش را می داد
آن هم به خاطر دعوایی که من عامل شده بودم
با خودم می گفتم کاش نامه نمی نوشتم کاشکی عاشقش نمیشدم
از آن موقع دهها سال گذشته است هر وقت زنگ در خانه ما را میزنند به دخترم میگویم بزار من را در را باز کنم که شاید به امید آنکه آن توسط جوان را ببینم
حال با آمدن اینترنت دیگر پستچی ها بیکار شده اند
دخترم یک روز به من گفت مادرم یک جمله عاشقانه به من بگو بیاموز
گفتم چقدر نامه داری خوش به حالت دختر فکر کرد من دیوانه امولی نمی دانست من لیلی زمان بودم و مجنون روزگار