مهدی هستم و 27 سالمه ماجرایی که میخوام براتون بگم مربوط به همین چند روز قبله.
بله من تصمیم گرفتم برم خونه ی دختر خاله شهین
خو بزارین از دختر خالم شهین بگم اون دو سالی میشه که با پدرام ازدواج کرده رابطش با پدرام زیاد خوب نیست.
چند بار خواستن از هم جدا بشن ولی خوب با وساطتت بزرگای فامیل حل شد جریان.
ماجرا به قبل برمیگرده که من با شهین نامرد بودم ولی خانواده ی شهین چون دیدن وضعیت مالی پدرام خیلی بهتر از منه قبول نکردن.
پله پدرام بچه مایه دار بود تحصیلاتش شاید در حد دبستان بود ولی من تحصیل کرده بودم ولی چون کار نداشت.
منو فروختن به کسی که بی سواد بود ولی پول داشت.
گرچه خود شهین با فشار خانواده ازدواج کرده بود و دلش پیش من بود فقط جسمش کنار پدارک بود.
خلاصه یه مدت گذشت مشخص شد پدرام مشکل داره و علت اینکه بچه دار نمیشن پدرامه.
بعد یه مدت شهین پدرام روبا یه دختردیگه دیده بود و رابطه های پنهانی پدرام رو شد.
و این هم بهانه ی خوبی شد برای طلاقبله شهین طلاق گرفت بدون مهریه.
حالا شهین شده بود یک زن مطلقه و منم از فرصت استفاده کردم بله برم خواستگاری شهین عشق قدیمیم کسی که فکرزندگی تا آخر عمرمو باهاش داشتم ولی قسمت نشد.
بلاخره با خانواده رفتیم خونشون اونها هم از خداشون بود از اینکه پدرامو به من ترجیح دادن ابراز شرندگی کردن خلاصه ازدواج کردیمو الان خداروشکر
صاحبی یه فرزند هستیم بلهمن صاحب دختری زیبا به اسم بیتا هستم.
وزندگی خیلی خوبی با هم داریم.
مرسی ازتون.