داستان پسر همسایه

سلام به شما دوستان عزیز من بیتا هستم و ۲۷ سالمه

دو سالی میشه که با شوهرم ازدواج کرد متاسفانه با دخالتهای خانواده بهروز زندگی زناشویی با شخصی که رابطه ما روز به روز سردتر و سردتر می شد و دیگه نسبت به هم علاقه چندانی نداشتیم فقط همدیگه رو توی یک چاردیواری سر می کردیم تحمل کن ولی از خاطره ها بعد از دو سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم البته قبل از اینکه رابطه موثر بشم چه تصمیمی گرفته و من هم سه ماه بود که حامله احساس کردم حالت تهوع دارم خلاصه همه علائم حاملگی توی من هم خانواده بهبود حالم را بدتر از قبل می کند همیشه مادرشوهرم وضعیت موجودی موقع دیگه خیلی دوست داره نمیدونم الان منو بیشتر دوست داره این کار را فقط به خاطر جوش میخوره به مادرشوهرم گفتم دلم میخواد و همینطور هم شد اسکن را مرتب می رفتم دیدم که جنسیت فرزند مشخص بشه همین طور هم شد جنسیت بچه یه پسره گل منگولی هنوز ازدواج نکرده بودم با خودم گفتم اگه بچه پسر باشه اسمشو بذاریم علی اگه دختر باشه اسمشو می بریم الی همین طور هم شد و تصمیم گرفت تا اینکه پسره مثل همیشه بهترینی اومده بود خونه تو آهنگ کردی از بچه های محله از همسایه ها کمک گرفتند تا خانواده شوهر یکی از اتاق ها را تعیین کرد و حسابی شیک و قشنگش کردم از هر بهار دکوراسیون را عوض کردم تا بتونیم یه سورپرایز خیلی قشنگ واسه همین طور هم شد وقتی که به روز خونه گفتم چشاتو ببند متین دکتر عزیزم چه بلایی سر خودم گفتم تقریباً میشه دستی حال چشاتو وا کنی باورش نمیشه به انگلیسی چیه جریان و گفت من که تولدم چند روز دیگه است که گفتم نه عزیزم پسرت داره گفتم چی پسرم وای باورم نمیشه خلاصه خیلی خوش گذشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *