درود به همگی من ایلیا هستم و 19 سالمه قدم 179 سانتی متر هستش و 60 کیلوگرم هستم ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم در مورد وقتی هستش واسه عید رفته بودیم خونه ی عمو و زن عموم اینا.
تقریبا سه روز مونده بود به عید و ما از قبل به خاطر اینکه به ترافیک نخوریم خودمونو اماده می کردیم واس سفر.
من مامان بابا و آبجی کوچیکم الناز که کل خانواده ی ما هستش ما چهار تا حرکت کردیم رفتیم سمت مشهد.
خونه ی ما هم توی شیرازی و یه جورایی تا مشهد فاصله ی واقعا زیاده و مبجور بودیم چند جا توقف داشته باشیم و استراحت کنیم باز دوباره حرکت کنیم بریم سمت خونه ی زن عمو اینا.
بلاخره هر طور که شد رسیدیم خونه ی عموم اینا.
خوب بزارین از خانواده عموم بگم عموم سرایدار مدرسه هستش و زن عموم هم معلم هستش و کلا دوبچه دارند که هر دوتاشون دخترن یکی یازده سالشه اسمش آیداست یکی دیگه هم 14 سالشه اسمش بیتاست.
یادمه وقتی بچه بودیم مامان بابام با زن عموم و عمو هی میگفتن بیتا عوس ماست و عموم اینا میگفتن ایلیا دوماد است از وقتی بزرگ شدیم دیه مثه قبل از اون حرفا نمیزنن.
خلاصه اونجا بود بعد از مدت ها دختر عمو هام رو دیدم و بیشتر از قبل عاشق بیتا شدم.
و چند سال بعدش بعد از اینکه از خدمت اومدم با دختر عموم ازدواج کردم و خداروشکر زندگی خوبی دارم
امیدوارم از داستانی که براتون تعریف کردم خوشتون اومده باشه.
حتما نظرتونو در مورد ان داستان کامنت کنید.
حالت خوب نیست عبدل آباد بریم داستان نویسی