داستان کوتاه عاشقانه غمگین واقعی

داستان عشق علی و لیلا

این ماجرا برمیگرده به خیلی وقت پیش یعنی سال 89 اون موقع من دانشجوی دکتری ریاضی بودم.

و عشقم لیلا که البته تازه باهاش اشنا شده بودم.

هم دانشگاهیمون بود. همیشه سعی می کردم هر طور که شده بهش نزدیک بشم.

روزی که کلاس تعطیل شده بود.

تقریبا همه دانشجو ها اومده بودن بیرون من و اون آخرین نفرات بودیم.

داشت بلند می شد که از کلاس خارج بشه نزدیکش اومدم بهش گفتم ببخشید میشه باهاتون صحبت کنم.

گفتش ببخشید چرا چیزی شده؟

گفتم نه فقط خواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم.

اونم که تقریبا متوجه شده بود نیت من امر خیر هستش سرشو پایین انداخت و با سکوت بهش گفت بله.

منم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم پس فردا بعد کلاس میریم کافه کنار دانشگاه.

هیچی فرداش که اومدم دیدم لیلا با یه پسر تو کافه نشسته و دارن میگنو میخندن من که دیدم خشکم زده بود.لیلا که منو دید پوزخندی زد و نگاهش طوری بود که برام از صدتا فوش هم بدتر بودو

فرداش که لیلا رو تو کلاس دیدم پرسیدم اون کی بود باهات و چرا اینکارو کردی.

 

گفت اون نامردم بود و اینکارو کردم تا بفهمونمت من قصد دوستی با مرد دیگه ای ندارم در صورتی که نامزد دارم.

گفتم برو بابا واس ما فاز بهلول و ملانصردینو گرفتی.

دیگه از اون موقع با خودم گفتم دیه غلط بکنم عاشق کسی بشم

این بود داستان من امیدوارم خوشتون اومده باشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *