سلامی مجدد به همه ی شما عزیزان
میلاد هستم و 25 سالمه داستانی که میخوام براتون بگم مربوط به همین یک ماه پیش هستش.
که واس تفریح یه چند روزی من خوارم رفته بودیم شمال خونه ی عمو رضا.
اول از خودم بگم میلادم بیست و پنج سالمه و دانشجو هستم خواهرم مینا هم 19 سالشه و تازه قبول شده دانشگاه.
ماجرا از اونجا شروع شد که تو تعطیلات نوروزی بودیم با خودم گفتم یه چند روز برم شمال هوایی عوض کنم.
که دیدم وقتی خواهر کوچیکم شنید گفت داداشی منم ببر.
از اونجایی که خواهرم خیلی بوس و مامانیه اگه قبول نمیکردم خونه رو دو خونه میکرد و آسایش و آرامش نمیزاشت برا مامان و بابا.
بلاخره بعد از کلی چونه زنی تسلیم شدم و قبول کردم باهام بیاد.
گفتم پس برو دوش بگیر خودتو آماده کن امشب ساعت 8 حرکت میکنیم.
اون موقع ظهر ساعت دو بود.
منم رفتم خودمو آماده کنم.
از اونور هم خیلی استرس داشتم.
چون اگه خواهرم طوریش میشد من مسول بودم و= باید حسابی مواضبش باشم.
من هم بلیط گرفتم برای دو نفر که از تهران بریم شمال.
از اونور هم خودمو داشتم آماده میکردم و ساکارو بستم.
ساعت هفت بود که به خواهرم گفتم اماده شدی گفت آره من هم رفتم زنگ زدن اسنپ و یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتیم سمت ترمینال.
از اونجا هم حرکت کردیم به سمت شمال.
عمو هم مدام زنگ میزد میگفت کجا رسیدین.
بلاخره بعد از چند ساعت رسیدیم رفتم تاکسی بگیرم که دیدم عمو خودش اومده بود ترمینال خیلی تعجب کردم.
خلاصه رفتیم خونه با زن عمو و بچهاشون دیدار کردیم و اون چند روز خیلی خوش گذشت تا دلتون بخواد فقط میرفتیم مناطق دیدنیو جاذبه های گردشگری رو میدیدیم.
دریا هم که حال و حس خودشو داشت.
مرسی از اینکه داستامو خوندین.
همیشه سعی میکنین برین سفر تنها نرین و مثه من یکی همراتون باشه و فرقی نمیکنه کی باشه.
البته یه شخص مورد اعتماد.و لذت سفر براتون دو چندان میشه.