لازم سلام خدمت یکایک شما دوستان من پوریا هستم داستانی که میخوام براتون بگم مال چند سال قبله که با بچهای دوران راهنمایی تصمیم گرفتیم واس آمده شدن برای امتحانات نوبت اول با هم دست جمعی درس بخونیم.
کلا چهار نفر بودیم من پدرام پیام و بهترین دوستم سعید.
ماجرا اینطور شروع شد.
میخواستم با یه بهونه ای بچها یی که مد نظر داشتمو با هم جمع کنم. ادامه خواندن “داستان گروهی”