داستان من و خاله ترلان

سلام دوستان من میثم هستم این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم عیبن واقعیته

28 سالمه قدم 187 هستش . اول از خاله ترلان بگم اون قدش 179 هستش 31 سالشه و یعنی سه سال از من بزرگتره ما همیشه هم بازی بودیم و رابطه صمیمی داشتیم.

یک روز که رفته بودم خونه خالم شوهرش رضا که خونه نبود و همیشه هر ماه یک هفته میرفت ماموریت کاری.

رفتم خونه خاله در زدم درو بار کرد با هم یکم احوال پرسی کردم که گفتم خاله رضا کجاست

گفت رضارو که میشناسی مثه همیشه رفته ماموریت من خودم که زنشم به زور میبینمش سر هر هفته که میره شاید یک بار بتونیم تلفنی صحبت کنیم.

منم گفتم که خوب دیگه اون اینقدر زحمت میکشه فقط به خاطر خانوادشه.

و جز این هدف دیگه ای نداره هر چی بدست بیاره هم برای شماست.

رفتیم داخل و رفت تو آشپزخونه که واسم غذا بیاره دیدم یه صدای میاد انگار یکی داره گریه میکنه دیدم خاله گریه میکنه ادامه خواندن “داستان من و خاله ترلان”

داستان کوتاه عاشقانه غمگین واقعی

داستان عشق علی و لیلا

این ماجرا برمیگرده به خیلی وقت پیش یعنی سال 89 اون موقع من دانشجوی دکتری ریاضی بودم.

و عشقم لیلا که البته تازه باهاش اشنا شده بودم.

هم دانشگاهیمون بود. همیشه سعی می کردم هر طور که شده بهش نزدیک بشم.

روزی که کلاس تعطیل شده بود. ادامه خواندن “داستان کوتاه عاشقانه غمگین واقعی”