سلام به عزیزان همیشه در صحنه من میلاد هستم و ۲۷ ساله
داستان پدر بزرگم
داستان من و عمه فریده
سلامی به گرمای لطافت ابرهای بهاری من پیمان هستم و داستانی که میخوام براتون تعریف کنم عین واقعیت هستش نه چیزیو اضافه گفتم و نه دروغه و تنها جیزی که با این دو چشمام دیدم رو میخوام براتون در میون بزارم.
داستان من و خواهر کوچیکم
سلامی مجدد به همه ی شما عزیزان
میلاد هستم و 25 سالمه داستانی که میخوام براتون بگم مربوط به همین یک ماه پیش هستش.
که واس تفریح یه چند روزی من خوارم رفته بودیم شمال خونه ی عمو رضا.
اول از خودم بگم میلادم بیست و پنج سالمه و دانشجو هستم خواهرم مینا هم 19 سالشه و تازه قبول شده دانشگاه. ادامه خواندن “داستان من و خواهر کوچیکم”
داستان من و بابا جونم
مینا هستم و 19 سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم سرگذشت منو بابا جونم هستش که با هم زندگی می کنیم.
اول از خودم بگم مینا هستم و نوزده سالمه قدم هم 165 میشه حدودا موهای بوری دارم رنگ پوستمم سفیده.
از اونجایی که مامانم وقتی بچه بودم عمرشو داد به شما من و بابا جون با هم زندگی میکنیم.
بابام هم برام نقش برادر و مادر نداشتمو هم بازی میکنه. ادامه خواندن “داستان من و بابا جونم”