داستان زنم و بهترین دوستم

سلام به یکایک شما عزیزان من بهرام هستم و 32 سالمه داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به همین هفته قبل هستش که به طور ناگهانی اومدم خونه.

داستان زنم و بهترین دوستم داستان گاییدن زنم داستان کوس و کون دادن زنم به دوستم داستان کوس و کون دادن دختر عمه داستان کوس دادن زنم داستان سکسی جدید داستان سکسی ایرانی داستان سکس زنم با بهترین دوستم داستان سکس زنم داستان سکس با دوست شوهرم

اول از خودم بگم بهرامم استاد دانشگاه هستم و تو دانشگاه تدریس میکنم.

قرار بود از طرف دانشگاه بریم اردو منو هم دعوت کرده بودند.

ولی اردوی یک هفته ای تبدیل به یک اردوی پنج روزه شده بود.

اما به همسرم نگفته بودم این اردوی ما مدت زمانش تغییر کرد و قراره دو روز زودتر برگردیم.

خلاصه تو راه سفر اومدن بودیم که همسرم زنگ زد گفت کجایی عزیزم کی میای خونه به سلامتی.

البته من گفتم این سری سوپرایزش میکنم ولی خودم سوپرایز شدم.

بهش گفتم عزیزم دو روز دیگه میام یعنی هفت روز تکمیل بشه برمیگردیم.

در صورتی که همون لحظه که با همسرم حرف میزدیم ما داشتیم با اتوبوس تو مسیر بازگگشت به شهرمون بودیم به همراه دانشجو ها و چند نفر از اساتید دیگه.

هیچی جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت تو راه برگشتن همه یه جورایی ناراحت بودن بلعکس رفت که همه خوشحالی پای کوبی میکردن.

چون واقعا ضد حال خوردیم دستور از مدیریت دانشگاه اومد که زودتر برگردیم.

ولی خوب چه میشه کرد دستور از بالا بود ما هم که مامورو معذور بودیم.

و از اونطرف باید مراقب این همه دانشجو میبودیم.

تا خدای نکرده اتفاقی برای کسی نیوفته.

چون اگه خدای نکرده کوچیکترین اتفاقی بیوفته ما مسولیم.

وقتی که ما مسولیم باید خوب از چیزی که مسولیت داده شده بهمون حسابی مراقبت کنیم.

هیچی بلاخره رسیدیم به شهرمون رفتم سمت خونه.

در نزدم کلید داشتم مستقیم رفتم توخونه که دیدم یه صدای از اتاق خوابم میاد.

بله عجیب بود یه صدای میومد.

خیلی ترسیده بودم خودم رو برای بدترین ها اماده کرده بودم.

آرامش خودمو حفظ کردم و آروم رفتم برم درو باز کنم وای باورتون نمیشه وقتی درو باز کردم هنگ کردم از همسرم انتظار نداشتم اونم هاج واج منو نگاه میکرد انگار که حضرت عزراییل رو دیده.

منم از اون باز بدتر.

هیچی دیگه اون روز رو هیچ وقت از یادم نمیره.

بله همسرم این مدت که بهم زنگ زده بود برام تدارک جشن تولدم رو داده بود گفتم من که بهت نگفتم امروز میخوام بیام گفتم دو روز بعد از کجا فهمیدی.

گفتم قبلش میدونستم چون احوالتو از همکارتون خانوم محمدی جویا میشدم.

مرسی دوستان از اینکه باهام همراه  بودین و خاطرمو تا اخر خوندین اینو گفتم که قدر عزیزانتون رو بدونین هموطنرو که به فکرتونن شما هم به فکرشون باشین.

و با کوچیکترین بهونه ها دلشون رو شاد کنین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *