نگار هستم و ۲۲ ساله مادر که می خوام براتون تعریف کنم که در مورد برادر شوهرم هستش
قبل از اینکه با شوهرم ازدواج کنم نامزدم بود ولی متاسفانه به خاطر وضعیت مالی چون دانشجو ۲ تازه دانشگاه شده کرده باشه داداش خانواده شد واسه خواستگاری من نبود خانواده ما از بچگی همدیگرو می شناسند رابطه خیلی خوبی با هم دارند ولی مشکل اینجا بود که ما هیچ عنوان راضی به این ازدواج نبودید من محکوم شده بودند به یه ازدواج اجباری با کسی که داداش عشقم بود نخودش بودم چیکار کنم مشکل بزرگ اونجا بود که به داداش بزرگش نمی تونست بگه که ما با هم تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم همین کارش باعث شد که کار از کار بگذره و ما با هم ازدواج کنید به من شده بود برادر شوهرم چیکار کنیم رفتارهای داداشش روز بدتر می شد از رابطه قدیمی هستیم که موقعی که فهمید به شدت از عصبانی شد و هر روز از اون روز به بعد دوباره کوچکترین بهانه بود که من و تحقیق کنه برای دوستان منو تحت تهدید میکرد به اینکه اگر هر کاری می کنم نکنم یه کاری می کنم که بکنم پشیمون میشه خلاصه داستان خیلی عجیب بود خانواده های ما راضی نبودن با خودم گفتم خدایا خودت من که راضیم دختر راضیه خانواده راضی نیستن چرا حالا وقت واسه اون داداشم من راضی من راضی دیگه چرا ناراضی باشه با خودم گفتم گور پدر ناراضی باباجان پس راضی باشید تا ناراحتی نباشید خلاصه تصمیم گرفتم عشقمو کنار بزنم به کسی نگم و این عشق بگو ولی متاسفانه رابطه داشتم با من خراب شده ازدواج اجباری به خدا میسپارم ۸۹ ازدواج