سلام مجدد به همه ی شما کاربران عزیز میلاد هستم و 45 سالمه قدم هم 180 میشه و همیشه میرم باشگاه و از لحاظ ظاهری حداقل ده سال جوونتر به نظر میرسم.
ماجرا از اونجا شروع شد یه روز که خسته از کار برمیگشتم دیدم دخترم رفتارش خیلی عجیب شده.
البته اینو هم بگم همسرم هم رفته بود اردو با دانش آموزان مدرسه شون.
و قرار بود هفته ی دیگه بیان.
دخترم تا نزدیکم میومد و بعد میرفت انگار یه سوالی چیزی ازم میخواد بپرسه ولی منصرف میشه.
با خودم گفتم رابطه من و دخترم خیلی به هم نزدیکه چرا همچین فتارایی میکنه من حتی براش برادری هم میکنه یه وقت حس نداشتن برادر رو هم نداشته.
ولی باز هم ببرام سوال بود.
تا اینکه دخترم دوباره اومد بهش گفتم دخترم بیا اینجا
گفت جانم بابا چیزی شده.
گفت نه فقط یه … گفتم یه چی گفت هیچی بابا چیزی نشده
گفتم دخترم اگه چیزی شده بهم بگو.
من خودت میدونی شریک اسرارتم مشکلی چیزی برات پیش میاد حتما بهم بگو.
دخترم گفت بابا جان مشکل نیست ولی همه چی بستگی به تو داره که چطور از این دید نگاه کنی امیدوارم تا اون حد روشن فکر باشی بابایی.
بعدش گفتم بیا تو اون اتاق بریم صحبت کنیم راحت اینجا سروصدایت لویزیون نمیزاره.
گفتم باشه بریم دخترم.
نشستیم روی تخت بهم گفت بابایی میخوام بهت بگم ولی قول بده باهام دعوا نکنی اگه حرفام بد بود خود ببخش منو ولی اگه بدرد بخور بودن لطفا مخالفتی نکن.
گفتم باشه دخترم بگو
باورتون نمیشه از دخترم انتظار نداشتم ولی چون پدر خوبی براش هستم قبول کردم گفتم هر چی خودت میخوای.
بله دخترم بهم گفت عاشق یکی از پسرای دانشگاه شده و رابطشون خیلی خوبه.
پسر هم گفته با خانوادش میخواد خدمت برسه.
گفتم باشه بگو بیان از نزدیک ببینمشون.
مرسی ازتون دوستان ازا ینکه دااستانمو تا آخر خوندین.
این داستانو گفتم صرفا برا اون پدر مادر هایی که تو ازدواج فرزندانشون فقط با مخالفت های بی جا باعث بی میلی و لسردی اونا با ازدواج میشن. بعدش هم شکست های عشقی که تا آخر عمرشون مثه زخمی رو دلشون میمونه.