رضا هستم و 27 سالمه قدم هم 180 و 75 کیلوگرم وزنمه.
خوب بزارین از وضعیت خونه و زندگیم بگم من یعنی بهتر بگم خانوادهی ما توی کرج زندگی میکنیم.
من تازه دانشگامو تموم کردم. و تو خونه نشستم بیکارم روزاهم میرم کافه شبا میام خونه.
خلاصه فقط با رفیقای بیکار تر از خودم هستم.
ماجرا اونجا شروع شد که هفته ی بعد تولد خواهرم بود و مونده بودم چطور سوپرایزش کنم.
با رفیقا صحبت کردم هر کدوم یه ایده داد ولی ایده ی مهدی بهتر از همه بود اون بهم گفت هفته بعد که تولدش بود تو کافهجشن میگیریم.
البته یهقسمت لژ خانوادگی بود اونجارو مد نظر داشتیم.
خلاصه کیک تولد هم انتخاب کردیم و کلی چیز دیه واس تزیین اتاق.
روز موعود بلاخره داشت میرسید و فردا قرار بود خواهرم رو تولدشو بگیریم ولی من مونده بودم چطور اینکارو کنم چون خواهرم لیلا زیاد اهل بیرون اومدن نبود.
به بهونه اینکه یکی از دوستای دوران راهنماییشو میخواد ببینه بهش گفتم دوستش تو کافه ستاره رو پیدا کردم.
و واقعا هم همینطور بود یکی ازبچهای کافه دوست قدیمی خواهرم بود.
خلاصه خواهرم رو هر طور شد مخشو زدم و بردم تو کافه.
بلاخره بعدش هم تونستم حسابی سوپرایزش کنیم.
خواهر مونده بود از خوشحالی چی بگه و از من و دوستام که تونستیم سوپرایزش کنیم خیلی تشکر کرد.
این داستانو گفتم واس اون دسته ازدوستانی که به افراد خانوادشون اهمیت نمیدن.
بله دوستان این جشن های تولد و مناسبت ها بهونه ایبرای محبت کردن هستش.